همه جیز همان طوره سابق است...
قلب.... شکسته
استخوان..... دردناک
بوست.... سوزناک
سر.....کاش کاری بود.... کاش....
تمامه من بر از فریاده
تمامه من بر از ترسه
بر از بیمه
اشک ها.... آی ای اشک ها...
غلتان غلتان در کنج تاریکی
لعنت به من اکر باز...
اکر باز....
همان لعنت به من از درماندکی.
بعد از این همه وقت برگشتم به خونه شیرینم :) نیومده بودم که بنویسم اومدم تا خاطرات گذشتمو بخونم و هزاران بار شکر خدای مهربون و بی نظیرمو بکنم اومدم بخونم تا یادم بمونه که روزایی که امروز دارم با لیمو جانم می گذرونم آرزوی دیروزمون بوده... اومدم که یادم بمونه هیچ سختی پایدار نیست اومدم که انرژی بگیرم امید بگیرم که آرزوهای امروز من و لیمو فردا محقق میشه. خدای مهربونم صدها هزار بار شکرت... دوست دارم بهترینم...
حالا که شکر نعمت بجا آوردم بهتره کمی از حال و هوای این روزامون بگم...
آخرین بار که اینجا بودم عقد شیرین منو لیمو بسته شد و امروز که اینجام یک سال و هشت ما از اون اتفاق خوب می گذره و ما در حال تدارک مقدمات عروسیمونیم. روزی که عقدمون داشت بسته میشد تو دلم پر از ولوله و نگرانی از آیندمون بود اما امروز سرمستم از خوشبختی... از انتخابم راضیم و مطمئنم که لیمو بهترین دوست و شریک و همراه زندگیمه. تو این مدت لیمو نشون داد که بهترین همسریه دنیاست خیلییییییییییییی بهتر از روزایه دوستیمون خیلی مهربون تر البته که منم با اون روزام فرق کردم و آرامشی که لیمو بهم میده بهش برمی گردونم.
لیموی مهربونم سالهایه زیادی میخوام زیر سایه ات نفس بکشم و دنیامونو پر از عشق بی نهایت و موندگار کنم پس مواظب خودت باش :) :*
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻴﻄﻨﺖ ﻫﺎﻱ ﺑﻲ ﻭﻗﻔﻪ،
ﺑﻴﺨﻴﺎﻟﻲ ﻫﺎﻱ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ،
ﻧﺎﺯ ﻭ ﻛﺮﺷﻤﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ ﻭ ﺁﻳﻨﻪ
ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﻲ ﺩﻟﻴﻞ،
ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﻬﺎﺭ ﻧﺸﺪﻧﻲ،
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ،
ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻧﺎﺯﻙ ﻧﺎﺭﻧﺠﻲ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﻲ ﻫﻮﺍ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ !
ﭼﻪ ﻗﺪﻱ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻃﺎﻗﺘﻢ !
ﺿﺮﺑﺎﻫﻨﮓ ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻣﻴﺰﻧﺪ !
ﭼﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﻱ،
ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺳﺨﺖ ﺷﺪﻥ ﻫﻢ ﺭﺿﺎ ﻧﻤﻴﺪﻫﻢ !
ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﺷﺪﻥ ﻣﻲ ﺍﻧﺪﻳﺸﻢ،
ﺍﻳﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻧﺶ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ !
ﺟﺎﻱ ﺑﺴﺘﻨﻲ ﻳﺨﻲ ﻫﺎﻱ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ
ﻗﻬﻮﻩ ﻫﺎﻱ ﺗﻠﺦ ﻭ ﭘﺮ ﺳﻜﻮﺕ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ !
ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻟﺤﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎﻳﻢ ﺍﻳﻨﻘﺪﺭ ﺟﺪﻱ ﺍﺳﺖ
ﻛﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻴﺒﺮﻡ ...
ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺷﺎﺩﻱ ﻫﻢ ﻗﻬﻘﻬﻪ ﺳﺮ ﻧﻤﻲ ﺩﻫﻢ ! ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺍﻛﺘﻔﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ !
ﭼﻪ ﭘﻴﺸﻮﻧﺪ ﻋﺠﻴﺒﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻠﻤﻪ ﺧﺎﻧﻢ !!!
ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺳﻤﺖ ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﺪ
ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺳﺮ ﺧﻮﺷﻲ ﻭ ﺑﻲ ﺧﻴﺎﻟﻴﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ،
ﻭ ﺑﻪ ﺟﺎﻳﺶ ﻭﺯﻧﻪ ﻭﻗﺎﺭ ﻭﻣﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ
ﺭﻭﻱ ﺷﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻣﻲ ﮔﺬﺍﺭﺩ !
ﻧﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺗﻤﺎﻣﻲ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﺪ،ﻧﻪ ! ﻓﻘﻂ ﺧﺪﺍ ﻛﻨﺪ ﻭﺯﻧﺸﺎﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻧﺸﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺷﻴﺮﻳﻦ ﺩﺭﻭﻧﻢ
ﺯﻳﺮ ﺳﻨﮕﻴﻨﻲ ﺁﻥ ﺑﻤﻴﺮﺩ ...
امروز شاید روز ما نباشد، اما ما همان دختر دیروزیم ، روزمون مبارک
شب قبل از عقد تا نزدیکای صب خوابم نمیبرد همش داشتم به فردا فک می کردم، از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن بودم اما بازم یه چیزی ته دلم وول می خورد. به زور خوابیدم تا صبح با قیافه خسته و چشمایه قرمز نباشم.صبح یهویی ساعت 9 مامانم پرید در اتاقمو باز کرد که بدو خواب موندیم ساعت 9. منم سریع پریدم بیرون تند تند آماده شدم آخه ساعت 10 باید اونجا بودیم. هممون آماده شدیم مامانم از زیر قرآن ردم کرد و رفتیم بیرون. تنظیمات دوربینم آماده کردم تا نگار راحت فیلم و عکس بگیره. به محضر که رسیدیم لیمو اینا اونجا بودن. دل تو دلم نبود. چادرمو پوشیدمو نشستم پای سفره عقد. قبل از هر چی امضاهارو ازمون گرفتن منم تند تند امضا می کردم که اون خانومه بهم گفت قشنگ معلومه هولی می خوای زودتر تموم بشه :) منم شروع کردم به یواش امضا کردن بعد نوبت لیمو بود اونم که امضاهاش تموم شد دوتایی نشستیم به خوندن سوره دهر. من پای سفره دو بار خوندمش. خیلی حس نابی بود موقع خوندنش همش امیدم به خدا بود بهش توکل کرده بودم. حاجاقا که شروع کرد به خوندن خطبه دلم میلرزید بغض گلمو گرفته بود انگار از زمین کنده شده بودم حس خیلی خوبی بود که اصلا قابل وصف نیست حتی یادم نمیاد که دقیقا چه جوری بودم ...خواهری مسئول گفتن عروس رفته گل و گلاب بیاره شد و به این ترتیب من زیر لفظیمو که یک گوشواره بود گرفتم و بار سوم با توکل به خدا بله گفتم... بعدشم که لیمو بود که بله گفت. تموم که شد انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد به همون چند خط به هم محرم شدیم و حرام ترین چیز خدا بهمون حلال شد باور کردنی نبود هنوزم باورم نمیشه که لیمو دیگه همسریمه نه دوستم. بعد از عقد انگشتای عسلیمونو گذاشتیم تو دهن هم به امید یک زندگی شیرین :) بابایی هم به منو لیمو پول هدیه داد و نوبت عکس گرفتن شد. دایی بزرگه که اومد عکس بندازه محکم منو گرفت تو بغلشو بوسم کرد منم محکم چسبیده بودم بهش هر دو مون بغض داشتیم اشک تو چشمامون جمع شده بود... :( خیلی همو دوست داریم از شادی اون بغضم گرفت :(
بعد از عقد منو لیمو دوتایی در اوج شادی رفتیم بگردیم، آش دوغ خوردیم، اولین اش دوغی بود که با لیمو بدون استرس و نگرانی خوردم.یادش بخیر که چقد با استرس میرفتم اونجا آش بخوریم :)) یه دو ساعتی چرخیدیمو ناهار رفتیم خونه لیمو اینا. من خیلی خیلی زیاد سختم بود دلم میخواست هر چه زودتر پا شیم بریم خونه ما اما غروب رفتیم برعکس من لیمو خیلی راحت ارتباط برقرار می کرد و حرف میزد. من حتی تو خونه خودمونم از نشستن کنار لیمو خجالت می کشیددم :) یک کم که نشستیم رفتیم خونه مامان بزرگ لیمو اونجا هم یک کم بودیمو شام برگشتیم خونه ما و لیمو جون شب را د ر منزل ما سپری کرد:)
از فردا فردای جدیدی آغاز می کنیم. خدایا کمکمون کن که جاودان باشیم
می بوسم روی ماهتو خدای مهربونم
هر چقد که داریم به روزایه یکی شدن نزدیک تر میشیم دلهره ام بیشتر میشه...یه چیزی اومده تو وجودمو داره قد میکشه و چاق میشه نمیدونم چیه اما رشدش سریعه حتی سریع تر از لوبیای سحرآمیز!!خیلی مبهمه... نمیدونم حس بزرگ شدنه؟ ترسه؟ ذوقه؟ نگرانیه؟!!!! نمیدونم. روزی چن بار همه این سال ها که دوست بودیمو مرور می کنم و یه لبخند کنج لبم میشینه این یعنی راضی بودم...بعد لیمورو از هر نظر بررسی می کنم یه وقتایی لبخنده برمی گرده یه وقتایی چشمام خیره می مونه به یه جا پر از تردید میشم بعد دوباره عمیق تر و منطقی تر فک میکنم به دور از همه گفته و شنیده می بینم واقعا دوسش دارم که هیچ عقلمم تائیدش می کنه. دیگه وقت فک کردن نیست جای دودلی نیست باید به آینده پیش رو فک کنم تا به بهترین شکل نقاشیش کنم با رنگایه شاد و درخشان.
خدای مهربونم که میدونم اصلا ازم راضی نیستی، دوست دارم... میدونم این آرزوی دیروزم بود که امروز با عنایتت بهش رسیدم. ممنونم...فراموش نمی کنم هیچوقته هیچوقت
خدای مهربونم نگاهه گرم و مهربونتو از منو لیمو بر ندار
۹۳/۶/۱۱ ساعت 7:34 دقیقه صبح:
در حال برداشتن کیفمم که لیمو زنگ میزنه که من نزدیکم آماده باش که البته من از ذوق از دقایق قبل تر آماده بودم. بدو بدو کفشمو می پوشم میرم پایین تا اول برم شرکت کارت بزنم بعد برم. کارتمو زدم رفتم سمت لیمو که بهم گفت برو لباستو عوض کن با این لباس نیا مناسب نیست لباس فرمت برای بیرون منم بداخلاق شدم گفتم دیر میشه بیا بریم می خوام برگردم سر کار بعدش اما گفت نه منم زودی پریدم عوضش کردم و رفتیم. ساعت تقریبا 8:30 بود که رسیدیم به آزمایشگاه. برگه معرفی ناممونو دادیم و 83 تومان ناچیز!!! هم برای دو تا آزمایش و واکسن پرداخت کردیم. اول نوبت لیمو بود، آزمایش خون ازش گرفتن بعدشم اعتیاد. بعد منو صدا زدن تا برای اعتیاد برم. اینا که تموم شد چون بالای 24 سال بودم باید می رفتم واکسن کزاز بزنم. چون صبحانه نخورده بودم گفت برو یه چیزی بخور بیا. من و لیمو جون هم رفتیم بیرون یه چیزی خریدیم رفتیم تو ماشینمون خوردیم رفتیم بالا. واکسنه اصلا درد نداشت اما از غروب درد گرفت تا امروز صبح که مثه سنگ شده دستم نمیشه تکونش داد انقد درد داره. بعد از واکسن رفتم سر کلاس مشاوره که اصلنم به درد نمی خورد یه کتابم بهم دادن واسه لیمو اینا هم فقط گفتن برین از همسراتون کتابو بگیرین بخونین! همین. جواب آزمایش چون روز بعد آماده میشد خودمونم نمی تونستیم بریم بگیریم دادیم به خاله لیمو که خونش خیلی نزدیکه آزمایشگاهه. به زور لیمو منو برد خونه خالش که مامان بزرگ و شوهرخالشم بودن یه کوچولو نشستیم رفتیم تا من بتونم برگردم شرکت. خیلی حس خوبی داشتم و دارم. از داشتن لیمو از انتخابش خیلی راضیم... خلاصه رفتیم با هم ناهار خوردیم بعد لیمو منو رسوند خونه لباسمو عوض کردم رفتم شرکت لیمو جونم رفت سراغ کارش...
و بالاخره شب خواستگاری فرا رسید... :)
هممون آماده بودیم و منتظر... دل تو دلم نبود پر از استرس و نگرانی و خجالت بودم رفته بودم رو تختم دراز کشیده بودم حرفی نمیزدم مامانم می گفت چرا انقد ناراحتی مگه داریم به زور شوهرت میدیم:)؟
ساعت 8:30 بود که لیمو و بابا و مامانش اومدن با یه دسته گل با رزهای قرمز و سفید و شیرینی اومدن. منم یه احوالپرسی کردم باهاشونو رفتم تو اتاق تا وقتی به صحبتایه اصلی رسیدن بیام بیرون. اولش تو سکوت بود انقد ساکت که بابام تلویزیونو روشن کرد:) بعد کم کم درمورد کار و آب و هوا و ... این چیزا حرف زدن بابامم تلویزیونو خاموش کرد کم کم داشتن میرفتن سر اصل مطلب... باباش گفت غرض از مزاحمت اومدیم دخترتونو باهاتون شریک بشیم نصف دختر ما بشه نصف شما :) بعد هم تعارفات و پرس و جو از شرایط کاری لیمو و برنامه هاش. همه چیز داشت خوب پیش می رفت، من و لیمو رفتیم تو اتاقم تا حرفایه دیقه 90 بزنیم، بهم قول دادیم که شرایط خوبی برای هم بسازیم و به خواسته های هم احترام بذاریم...رفتیم بیرون از اتاق و همه نظرمو خواستن منم گفتم هر چی مامان و بابام صلاح بدونن و تصمیم بگیرن براام محترمه اما نظر خودم مثبته و می خوام که شرایط فعلی دیگه ادامه پیدا نکنه، بابامم گفت منم به نظرت احترام میذارم و خواست شماست که مهمه بالاخره ما می دونیم که چند ساله یه عشق پاک دارین و حتما همو شناختین و تصمیمتونو گرفتین. همه گفتن مبارکه بعد هم صحبت مهریه شد و نظر ما بر 313 سکه بود که به اونا گفتن چون پاییز خانوم عروس بزرگمونه دلمون می خواد 400 تا سکه مهرش کنیم و همه با رضایت به بحث مهریه خاتمه دادن. قرار بله برون شد برای یک فته بعد اما چون خواهری و شوهرش معلوم شد که نمی تونن باشن به تعویق افتاد و هنوز تاریخ ذقیقش معلوم نیست. اما سه شنبه 11 شهریور میریم برای آۀزمایش های پیش از ازدواج :)
فعلا همینا :)
28 مرداد 1393 نزدیک ظهر بود که با پدر تماس گرفتم و گفتم که خانواده لیمو اجازه می خوان که تماس بگیرن تا قرار خواستگاری بذارن... به نظر رسید کههیچ مخالفتی نداره فقط گفت اجازه بده با مامان صحبت کنم بعد بهت بگم. ساعت 10:30 همون شب موافقتشو اعلام کرد و گفت بگو می تونن تماس بگیرن؛ و من خوشحال بودم...
چهارشنبه 29 مرداد، صبح:
مامان لیمو باهام تماس گرفت و راجع به خونوادشون کمی صحبت کرد تا همه چیزو گفته باشه و من راضی از صداقتشون....
پنج شنبه 30 مرداد، نزدیکای ظهر:
مامان لیمو زنگ زد خونمون و گفت می خوایم بیایم دخترتونو مال خودمون کنیم... قرار شد یه روزو مشخص کنیم تا بیان. مامان گفت که باهاتون تماس می گیرم... و من دستپاچه
و قرار ما بر این شد که انها 6 شهریور به خواستگاری بیایند و من هیجان زده و در حال ساعت شماری... :)