-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 تیرماه سال 1395 23:36
همه جیز همان طوره سابق است... قلب.... شکسته استخوان..... دردناک بوست.... سوزناک سر.....کاش کاری بود.... کاش.... تمامه من بر از فریاده تمامه من بر از ترسه بر از بیمه اشک ها.... آی ای اشک ها... غلتان غلتان در کنج تاریکی لعنت به من اکر باز... اکر باز.... همان لعنت به من از درماندکی.
-
سرو خرامان منی ای رونق بستان من...
شنبه 11 اردیبهشتماه سال 1395 13:47
بعد از این همه وقت برگشتم به خونه شیرینم :) نیومده بودم که بنویسم اومدم تا خاطرات گذشتمو بخونم و هزاران بار شکر خدای مهربون و بی نظیرمو بکنم اومدم بخونم تا یادم بمونه که روزایی که امروز دارم با لیمو جانم می گذرونم آرزوی دیروزمون بوده... اومدم که یادم بمونه هیچ سختی پایدار نیست اومدم که انرژی بگیرم امید بگیرم که...
-
روزمون مبارک
یکشنبه 25 مردادماه سال 1394 12:16
ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻴﻄﻨﺖ ﻫﺎﻱ ﺑﻲ ﻭﻗﻔﻪ، ﺑﻴﺨﻴﺎﻟﻲ ﻫﺎﻱ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ، ﻧﺎﺯ ﻭ ﻛﺮﺷﻤﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ ﻭ ﺁﻳﻨﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﺑﻲ ﺩﻟﻴﻞ، ﺑﺮﺍﻱ ﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻣﻬﺎﺭ ﻧﺸﺪﻧﻲ، ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ، ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻧﺎﺯﻙ ﻧﺎﺭﻧﺠﻲ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺑﻲ ﻫﻮﺍ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ ! ﭼﻪ ﻗﺪﻱ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﻃﺎﻗﺘﻢ ! ﺿﺮﺑﺎﻫﻨﮓ ﻗﻠﺒﻢ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﻣﻨﻄﻘﻲ ﻣﻴﺰﻧﺪ ! ﭼﻪ ﺷﻴﺸﻪ ﺍﻱ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭﺯﻱ، ﺣﺎﻻ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ...
-
عقد شیرین
چهارشنبه 26 شهریورماه سال 1393 10:17
شب قبل از عقد تا نزدیکای صب خوابم نمیبرد همش داشتم به فردا فک می کردم، از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن بودم اما بازم یه چیزی ته دلم وول می خورد. به زور خوابیدم تا صبح با قیافه خسته و چشمایه قرمز نباشم.صبح یهویی ساعت 9 مامانم پرید در اتاقمو باز کرد که بدو خواب موندیم ساعت 9. منم سریع پریدم بیرون تند تند آماده شدم آخه...
-
بله برون
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1393 11:29
پنج شنبه 20/6/93: در تکاپوی مراسم بله برون امشبم... امشب چی میشه؟ به راحتی میگذره یا سنگین؟ فامیلا چی میگن؟ مامان و بابام قلباً راضین یا نه؟ ... هزار تا فکر و خیال دیگه که آروم از ذهنم میگذره... پام که به خونه رسید یه شربتی خوردم و منتظر لیمو شدم بیاد دنبالم بریم حلقه بخریم همه کارا شده بدو بدو انقد که آقا لیمو هوله...
-
حس مبهم این ثانیه ها
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1393 10:42
هر چقد که داریم به روزایه یکی شدن نزدیک تر میشیم دلهره ام بیشتر میشه...یه چیزی اومده تو وجودمو داره قد میکشه و چاق میشه نمیدونم چیه اما رشدش سریعه حتی سریع تر از لوبیای سحرآمیز!!خیلی مبهمه... نمیدونم حس بزرگ شدنه؟ ترسه؟ ذوقه؟ نگرانیه؟!!!! نمیدونم. روزی چن بار همه این سال ها که دوست بودیمو مرور می کنم و یه لبخند کنج...
-
آزمایش
چهارشنبه 12 شهریورماه سال 1393 12:41
۹۳/۶/۱۱ ساعت 7:34 دقیقه صبح: در حال برداشتن کیفمم که لیمو زنگ میزنه که من نزدیکم آماده باش که البته من از ذوق از دقایق قبل تر آماده بودم. بدو بدو کفشمو می پوشم میرم پایین تا اول برم شرکت کارت بزنم بعد برم. کارتمو زدم رفتم سمت لیمو که بهم گفت برو لباستو عوض کن با این لباس نیا مناسب نیست لباس فرمت برای بیرون منم بداخلاق...
-
خواستگاری رسمی
شنبه 8 شهریورماه سال 1393 14:19
و بالاخره شب خواستگاری فرا رسید... :) هممون آماده بودیم و منتظر... دل تو دلم نبود پر از استرس و نگرانی و خجالت بودم رفته بودم رو تختم دراز کشیده بودم حرفی نمیزدم مامانم می گفت چرا انقد ناراحتی مگه داریم به زور شوهرت میدیم:)؟ ساعت 8:30 بود که لیمو و بابا و مامانش اومدن با یه دسته گل با رزهای قرمز و سفید و شیرینی اومدن....
-
93/5/30 اولین تماس برای قرار خواستگاری :)
یکشنبه 2 شهریورماه سال 1393 13:54
28 مرداد 1393 نزدیک ظهر بود که با پدر تماس گرفتم و گفتم که خانواده لیمو اجازه می خوان که تماس بگیرن تا قرار خواستگاری بذارن... به نظر رسید کههیچ مخالفتی نداره فقط گفت اجازه بده با مامان صحبت کنم بعد بهت بگم. ساعت 10:30 همون شب موافقتشو اعلام کرد و گفت بگو می تونن تماس بگیرن؛ و من خوشحال بودم... چهارشنبه 29 مرداد، صبح:...
-
بدون تو
جمعه 3 مردادماه سال 1393 19:46
-
انسان یا جنس؟
جمعه 19 اردیبهشتماه سال 1393 13:35
بعضی آدما هستن که تو یه قرن پیش زندگی میکنن. از وسایل ارتباط جمعی استفاده نمی کنن، از اینترنت استفاده نمی کنن، با جوامع مجازی مخالفن فک می کنن فضاش مسمومه، شبکه های اجتماعیو که دیگه نگووووووووووو.... بعضیا ادعای روشن فکری میکنن فک می کنن اگه با جنس مخالفت دست بدی یا جلوش حجاب نداشته باشی فکرت بازه اما اگه با یه مرد یا...
-
طعم گس حرف
شنبه 5 بهمنماه سال 1392 19:20
چشم هایم را که می بندم خاطرات مرور می شوند... یک به یک...جزء به جزء کم است برای من شیرینی اش اما تلخی اش کامم را می آزارد... ذهن و قلبم گنجینه اسرار است. خاطره! حرف ها می شود خاطره شوند؟ بیشتر از خاطره حرف های تو را دارم ... خاطرات حرف های تو یا حرف های خاطره انگیز تو...!!!؟؟؟ حرف های خوب و شیرین که به دل نشست.... حرف...
-
هر قدر نزدیک آمدم کمتر مرا دیدی
جمعه 20 دیماه سال 1392 20:55
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آبانماه سال 1392 10:16
قلبم بوی کافور میدهد... مرده شورها هر شب در آن آرزویی را کفن می کنند...!
-
تولدت مبارک
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 13:55
وبلاگم، سنگ صبورم، تولد دو سالگست مبااااااااارک
-
دیروز + امروز نوشت
شنبه 6 مهرماه سال 1392 12:44
+ دیروز نوشت: پر از سر و صداست اینجا... اینجا یعنی محل کارم! طبق معمول یکی از همکارام با دوس دخترش جر و بحث داره و مثه همیشه نمی تونه خودشو کنترل کنه و صداش میره بالا! من اصلا نمیخوام به حرفاش گوش بگم اما چون در اتاقش بازه میشنوم...از قراره معمول ماشین خانوم خراب شده و انتظار داشته که دوس پسرشون یعنی همکارم که پیر پسر...
-
روزانه نوشت
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 10:28
هم اینک اینجانب از محل کار می نویسم... روزهایه خانواده من پرتقالیه، در گیر و دار مراسم عروسی خواهری هستند. هر روز خرید خرید خرید و خودش هم که رفته دیاری دیگر برای آماده سازی خونه عشقشون و من روزهامو تنها سپری می کنم... تمام روز روی تختم چشم به سقف می دوزم به برنامه هام فک می کنم، شعر می خونم شعر می خونم و باز هم شعر...
-
درگیر رویای توام...
یکشنبه 10 شهریورماه سال 1392 22:45
سلاااااااااااااام وای که چقدم غبار روبی می خواد اینجا من حالم خوبه...خیلییییییی خوب اوضاع بر وفق مراده...پر از عشق، آرامش، امید، پر از زندگی پر از حسای نابی که تجربه کردنشون باعث شده دیگه نذارم هیچ چیز این حس ازم دور کنه میدونم که حال این روزای لیمو هم مثه منه...اصلا ارامش و عشقه اونه که به منم منتقل شده و حالمو...
-
برای مخاطب خاص خاص خودم
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 21:13
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 15:53
دختری که مسخره بازی درمیاری نیگات میکنه و چشمهاش برق و میزنه و زیر لب میگه عزیزم!!..... دختری که روسری بدرنگ رو که براش خریدی سر میکنه و میاد به دیدنت...! دختری که وقتی قدم میزنید و یه پسر خوشتیپ تر می بینه، خودش رو بیشتر می چسبونه بهت!!... دختری که وقتی از همه شاکی هستی و داد میزنی، هیچی نمیگه و فقط آروم دستتو می...
-
حال این روزهای من ابریست...هیچ آفتابی نخواهد آمد
شنبه 5 مردادماه سال 1392 22:16
-
7
چهارشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1392 23:03
امروز یه روز خییییییلی قشنگ بود! هفتمین سالگرد عشقمون...این هفت خوش یمن امسال با روز زن هم مصادف شد.اتفاق خیلی جالبی بود...لیموی مهربونم از دیشب شونصد بار بهم تبریک گفت قربونش برم ...5 صبح امروزم یه اس ام اسی داد که پر از صدای قلب مهربونش بود. صدای قلبشو می شنیدم، پر از عشق و صداقت بود...هیچ چیز بیشتر از این بهم نمی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 11:45
این متن رو یه بانوی خوبی تو وبلاگش نوشته بود فکر کردم خوندنش خالی از لطف نباشه بخونید این مردهای غمگین نازنین ! یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این...
-
تولد 25 سالگی
چهارشنبه 21 فروردینماه سال 1392 18:10
امروز در کمال ناباوری 25امین سالگرد تولدمو تو تنهایی خودم جشن گرفتم. خیلی سرد و سنگینه که روز تولدت مثه همه روزا باشه...عادی یکنواخت...فقط تعداد تماس و اس ام اسایی که تو اون روز به سمتت میاد چند تا بیشتر از روزای قبل باشه. مثه همیشه اولین نفری که تولدمو یادش بود و بهم تبریک گفت مامانم بود و خواهری کوچیکمو و آقای پدر...
-
عنوان ندارم خب...
سهشنبه 15 اسفندماه سال 1391 22:19
چقد کسالت باره آخه این زندگی؟ از این همه یکنواختی دارم بالا میارم دیگه...به این زندگی جدید عادت کردم، کوچیکترین تلاشی هم برای تغییرش نکردم . فقط ذهنمو هر روز با برنامه ها و ایده هام شلوغو شلوغتر می کنم انقد که انتخاب اینکه کدومشو بذارم تو اولویت تا سمتش برم سخت شده برام. اتفاق خوب تو روزهای اخیر سر کار رفتن لیمو بود...
-
accomplished
جمعه 17 آذرماه سال 1391 18:55
ماموریت انجام شد ....بعله رفتم پیش مدیر عامل محترم و همه چیز بهش گفتم اونم خیلی راحت گفت شرک گ... می خوره مگه دست اونه؟منم گفتم تورو خدا فقط دستور بدید واحدمو عوض کنن ایشونم گفت یه هفته صبر کن قراره تغییر و تحولات اجرا بشه حتما درستش می کنم شرک هم در اون پست نخواهد ماند حالا بهار خانوم موند و یه هفته انتظار کاش زودتر...
-
جنگ
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 21:37
بالاخره چیزی که نباید اتفاق افتاد و من و شرک دعوا افتادیم. ماجرا از اونجایی شروع شد که صبح کله سحر که رسید بخاطر برخوردی که از روز قبل پیش اومده بود دلش پر بود شروع کرد به گیر دادن منم که هفت ماه تمام رفتارایه گندشو تحمل کردم و حسابی پر بودم خودمو خالی کردم و جلوش ایستادم و هر چیزی گفت جوابشو دادم و گفتم که خیلی...
-
روزانه نمیدونم چندم!
یکشنبه 12 آذرماه سال 1391 20:33
خدا نوشت آغازین:خدا جونم تو که بلدی چیزیم ازت کم نمیشه اگه یه معجزه کوچولو کنی!!!!!هااااا؟نظرت چیه؟ تعطیلات خیلی خوبی داشتم حسابی استراحت کردم و تند تند لیمو دیدم تا ذخیره بشه. ..دیگه مگه می تونستم بیام سر کار پشتم حسابی باد خورد برنامه خوابمم بهم خورد تا دوباره ساعت بدنم تنظیم بشه با چشمایه زنبوری و چرتی میرم سر کار...
-
!
چهارشنبه 1 آذرماه سال 1391 18:44
بالاخره بعد از مدت مدیدی اینجام....از آخرین باری که اومدم چقد خبببببببببر بووووووود از فردا که برم سر کار و برگردم به مدت یک هفته مرخصیم...هوراااااا خسته شدم واقعا یه تعطیلی میخواستم که بتونم بهش مرخصیمو وصل کنم تا طولانی بشه که جور شد. این روزا حالم خیلی بهتره کلاسای نقاشیمو دارم ادامه میدم و واقعا لذت می برم استاد...
-
روزهای خاکستری
شنبه 22 مهرماه سال 1391 21:58