دیشب شب بدی گذروندم...خیلی بدیه بغض سنگین تو گلوم که هنوزم نشکسته داره راه نفسمو میبنده.دیشب لیمو ازم خواست که از زندگیش برم گفت خودمو الافش نکنم گفت برو پی زندگیت ما واسه هم نیستیم
همش بخاطر دانشگاه که بالاخره اخراج شد بخاطر اینکه تو این سن دوباره از صفر باید شروع کنه خدمتشم که یه مصیبت دیگه
یعنی تو ۳۰ سالگیم اون لیسانس میگیره خدمتشم تموم شده
خدایاااااااااااا به بابام چی بگم اگه پرسید بگم تاحالا دروغ گفتم همش کشک؟بگم شرایط واقعیش اینه؟؟؟؟؟دارم دق میکنم کاش حداقل دانشگاه یه معادل فوق دیپلم بهش بده بتونه بره ناجا
خدایاااااااااااااااااااااا کمک...
صبح لیمو ازم خواست هیچوقت ترکش نکنم باهاش تا همیشه بمونم...بدون لیمو نمیشه زندگی کرد...چه جوری میشه ۶ سال فراموش کنم...هرجا برم بو و یاد و خاطره هایه لیموهخدایا کمکمون کن...