هم اینک اینجانب از محل کار می نویسم...
روزهایه خانواده من پرتقالیه، در گیر و دار مراسم عروسی خواهری هستند. هر روز خرید خرید خرید و خودش هم که رفته دیاری دیگر برای آماده سازی خونه عشقشون و من روزهامو تنها سپری می کنم... تمام روز روی تختم چشم به سقف می دوزم به برنامه هام فک می کنم، شعر می خونم شعر می خونم و باز هم شعر می خونم و گاهی هم موسیقی بی کلام گوش میدم...شب میشه و من از رو تختم بلند میشم برنامه 1234 از شبکه 4 میبینم و دوباره برمیگردم به تختم و چشم به پنجره میدوزم و میخوابم و فردا و فردا و فردا هم همین اتفاق میفته! فقط بعضی از پنج شنبه هاست و بعضی از جمعه ها که حال و روزم، رنگ روزام عوض میشه و اونم وقتاییه که قراره برم لیمورو ببینم و که چقد زندگیم رنگ میگیره...
شرایط کاریم اگه خدا بخواد قراره بهتر بشه و من فعلا منتظره این اتفاقم که یه تکونی بخوره اوضاع مالی و کاریم!
+ چقد آهنگ وبلاگم قشنگه
why must it be like this?
a love without feeling...