پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...
پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...

عنوان ندارم خب...

چقد کسالت باره آخه این زندگی؟ از این همه یکنواختی دارم بالا میارم دیگه...به این زندگی جدید عادت کردم، کوچیکترین تلاشی هم برای تغییرش نکردم . فقط ذهنمو هر روز با برنامه ها و ایده هام شلوغو شلوغتر می کنم انقد که انتخاب اینکه کدومشو بذارم تو اولویت تا سمتش برم سخت شده برام. 

اتفاق خوب تو روزهای اخیر سر کار رفتن لیمو بود که خداروشکر اونو خیلی آروم کرده، بکار کار خیلی تحت فشار و استرس بود...اما الان فوق العاده آروم و مهربون و آقا و خوب و عشقولانه و همه صفتایه خوب شده فقط موضوع خدمتشه که داره آزارم میده و سبب ناامن شدن شغلش میشه! 

منم که تو شرکت اوضام خوبه، واحدمو عوض کردم و با مدیریت جدید مشکلی ندارم، چون تنوع کارم زیاد شده و همکارام دوروبرم هستن متوجه گذشت ساعت کاری نمیشم. همکارایه خوبی دارم که دوسشون دارم: حنانه و عاطفه 

خواهری مشغول پایان نامه و جهیزیه خریدنه آخه شاید جشن ازدواجشونو تیر برگزار کنن...خوبیش اینه که بابام بعضی چیزا که واسه اون خریده واسه منم گرفته و ن هم به نوایی رسیدماما همش بهش الکی میگم نه بابا جون واسه منو بذار بفروش حالا کو تا من ازدواج کننننننننننم!   

رااااااااستی آزمون ارشد انقد مسخره بود هیچی از ده سال کنکوری که زدم نیومد منم فقط زبان زدم! کاش قبول بشم!!!!! خیلی هم آرزوی بزرگ و دست نیافتنیه اما خب دلم میخواد 

خدایا عنایتی بفرما:) 

+لیمو نوشت: یه خسته نباشید ناب واسه همه خستگیات تقدیم بهت عزیزک