28 مرداد 1393 نزدیک ظهر بود که با پدر تماس گرفتم و گفتم که خانواده لیمو اجازه می خوان که تماس بگیرن تا قرار خواستگاری بذارن... به نظر رسید کههیچ مخالفتی نداره فقط گفت اجازه بده با مامان صحبت کنم بعد بهت بگم. ساعت 10:30 همون شب موافقتشو اعلام کرد و گفت بگو می تونن تماس بگیرن؛ و من خوشحال بودم...
چهارشنبه 29 مرداد، صبح:
مامان لیمو باهام تماس گرفت و راجع به خونوادشون کمی صحبت کرد تا همه چیزو گفته باشه و من راضی از صداقتشون....
پنج شنبه 30 مرداد، نزدیکای ظهر:
مامان لیمو زنگ زد خونمون و گفت می خوایم بیایم دخترتونو مال خودمون کنیم... قرار شد یه روزو مشخص کنیم تا بیان. مامان گفت که باهاتون تماس می گیرم... و من دستپاچه
و قرار ما بر این شد که انها 6 شهریور به خواستگاری بیایند و من هیجان زده و در حال ساعت شماری... :)