پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...
پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...

بله برون

پنج شنبه 20/6/93: 

در تکاپوی مراسم بله برون امشبم... امشب چی میشه؟ به راحتی میگذره یا سنگین؟ فامیلا چی میگن؟ مامان و بابام قلباً راضین یا نه؟ ... هزار تا فکر و خیال دیگه که آروم از ذهنم میگذره... 

پام که به خونه رسید یه شربتی خوردم و منتظر لیمو شدم بیاد دنبالم بریم حلقه بخریم همه کارا شده بدو بدو انقد که آقا لیمو هوله :) 

میرم تو حیاط وامیستم تا صدای ماشینشو که شنیدم سریع بپرم بیرون اما خودش زودتر بهم زنگ زد که بیا دم درم. 

چه حس خوبی بود که بدون قایم باشک های همیشگی جلو چشم مامانم سوار ماشینش بشم و دو تایی بریم بیرون.... تو راه طلا فروشی فقط هر دوتامون می خندیدیم چشمامون برق می زد با هم حرف نمی زدیم زیاد فقط به هم نگاه می کردیم و لبخند می زدیم و تو ناباوریه یکی شدنمون بودیم...  

طلا فروشی که مدنظرمون بود بسته بود بعد به ناچار رفتیم یه جای دیگه حلقه هامونو خریدیم مال من خیلی بزرگ بود اما نگهش داشتم تا فردا بعد از عقد ببرم بدم کوچیکش کنن. لیمو دلش می خواست ست بخریم اما من اصلا دوسشون نداشتم. ساعت نزدیک هفت بود من میخواستم برم خونه آماده بشم برای دو ساعت دیگه که مهمونا مین اما لیمو گفت بیا دسته گل هم خودت انتخاب کن چون میخواست مصنوعی بخره گفت یه چیزی باشه که خوشت بیاد بعد استفاده کنی و من مسرور از این حرکات به جایه لیمو جون رفتم باهاش به سوی گل فروشی. یه دسته گل پیچید با رز آبی و سفید. انقد خوشگل شده بووووووووووود که دلم می خواست همون موقع ببرم خونه طاقت نداشتم تا لیمواینا شب بیارن.حلقه ها هم دادم دست لیمو گفتم پیش خودت بمونه فردا بیارین. خلاصه لیمو خان منو رسوند خونه و رفت. حس اضطراب و خجالت و شادی غوغا کرده بود تو وجودم. همش راه می رفتم از این اتاق به اون اتاق...طرفای ساعت 9 بود که آماده شدم... نمانتو گل گلی سفیدمو پوشیده بودم با شال آبیم. اولین مهمونامون عمه و شوهرش بودن با عمو کوچیکه و زنعموم، خاله و خواهرمم که از قبل بودن. ساعت 9:30 لیمو اینا به اتفاق یه عالمه آدم اومدن، از زیادیشون خندم گرفته بود :) هر چی میومدن تو تموم نمیشدن هر کدوم هم دستشون یه چیزی بود... سبد میوه، سبد شیرینی، شکلات، پارچه هام، نشونم، کله قند.... که آوردن چیدن رو میز. لیمو کت و شلوار مشکی پوشیده بود با یه پیراهن سبز یشمی که خیلی خوشتیپ شده بود. بعد از اونا تو تا دائیامو عمو بزرگمم اومدن. همه که نشستن دیدیم جا کمه خانومارو بردیم تو اتاق من که اول اونجا راحت پذیرایی بشن بعد برای صحبت و اجرای مراسم بیان بیرون اما اونجام خوب نبود یه چایی که خوردن دوباره اومدن تو سالن نشستن. با یه صلوات سکوت حاکم شد و بابام بعد از خوش آمدگویی به همه شروع کرد به صحبت و گفت که مهریه چنتا تعیین شده تو جلسه قبل و شرط ازدواج هم اشتغال به کار من بوده، درمورد جهیزیه هم صحبت شد همه حرفا که تموم شد صلواتی فرستاده شد و تبریکات و آرزوی خوشبختی سرازیر شد از بزرگترها هم دعوت شد تا فردا برای عقد همراهیمون کنن. بعد از همه این صحبتا مراسم بله برون اجاره شد. منو لیمو کنار هم نشوندن نشونمو مامانش گذاشت تو دستم. یه نشون زرد خوشگل بعدشم چادر عقدمو انداختن رو سرم با همون چادر نشستم . یه پارچه گیپور صورتی چرک با آستری فوق العاده خوبش که عاشق رنگ و جنسش شدم، یه پارچه حریر دیگه با گل مخمل که اون ندوخته بود ، یه شال و یه صندل شد هدایای بله برونم... مامانش که این هدایارو نشون میداد دونه دونه میذاشت رو پام لیمو هم هی به مامانش می گفت بذار سر جاش چرا میذاری رو پای این بدبخت :) اونم می گفت رسمه...خیلی یرین خوب بود خیلی آبرومندانه برگزار شد و همه راضی بودن و خوشحال...همه... 

من و لیمو هم دل تو دلمون نیست برای فردا...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.