پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...
پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...

عقد شیرین

شب قبل از عقد تا نزدیکای صب خوابم نمیبرد همش داشتم به فردا فک می کردم، از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن بودم اما بازم یه چیزی ته دلم وول می خورد. به زور خوابیدم تا صبح با قیافه خسته و چشمایه قرمز نباشم.صبح یهویی ساعت 9 مامانم پرید در اتاقمو باز کرد که بدو خواب موندیم ساعت 9. منم سریع پریدم بیرون تند تند آماده شدم آخه ساعت 10 باید اونجا بودیم. هممون آماده شدیم مامانم از زیر قرآن ردم کرد و رفتیم بیرون. تنظیمات دوربینم آماده کردم تا نگار راحت فیلم و عکس بگیره. به محضر که رسیدیم لیمو اینا اونجا بودن. دل تو دلم نبود. چادرمو پوشیدمو نشستم پای سفره عقد. قبل از هر چی امضاهارو ازمون گرفتن منم تند تند امضا می کردم که اون خانومه بهم گفت قشنگ معلومه هولی می خوای زودتر تموم بشه :) منم شروع کردم به یواش امضا کردن بعد نوبت لیمو بود اونم که امضاهاش تموم شد دوتایی نشستیم به خوندن سوره دهر. من پای سفره دو بار خوندمش. خیلی حس نابی بود موقع خوندنش همش امیدم به خدا بود بهش توکل کرده بودم. حاجاقا که شروع کرد به خوندن خطبه دلم میلرزید بغض گلمو گرفته بود انگار از زمین کنده شده بودم حس خیلی خوبی بود که اصلا قابل وصف نیست حتی یادم نمیاد که دقیقا چه جوری بودم ...خواهری مسئول گفتن عروس رفته گل و گلاب بیاره شد و به این ترتیب من زیر لفظیمو که یک گوشواره بود گرفتم و بار سوم با توکل به خدا بله گفتم... بعدشم که لیمو بود که بله گفت. تموم که شد انگار یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شد به همون چند خط به هم محرم شدیم و حرام ترین چیز خدا بهمون حلال شد باور کردنی نبود هنوزم باورم نمیشه که لیمو دیگه همسریمه نه دوستم. بعد از عقد انگشتای عسلیمونو گذاشتیم تو دهن هم به امید یک زندگی شیرین :)  بابایی هم به منو لیمو پول هدیه داد و نوبت عکس گرفتن شد. دایی بزرگه که اومد عکس بندازه محکم منو گرفت تو بغلشو بوسم کرد منم محکم چسبیده بودم بهش هر دو مون بغض داشتیم اشک تو چشمامون جمع شده بود... :( خیلی همو دوست داریم از شادی اون بغضم گرفت :( 

بعد از عقد منو لیمو دوتایی در اوج شادی رفتیم بگردیم، آش دوغ خوردیم، اولین اش دوغی بود که با لیمو بدون استرس و نگرانی خوردم.یادش بخیر که چقد با استرس میرفتم اونجا آش بخوریم :)) یه دو ساعتی چرخیدیمو ناهار رفتیم خونه لیمو اینا. من خیلی خیلی زیاد سختم بود دلم میخواست هر چه زودتر پا شیم بریم خونه ما اما غروب رفتیم برعکس من لیمو خیلی راحت ارتباط برقرار می کرد و حرف میزد. من حتی تو خونه خودمونم از نشستن کنار لیمو خجالت می کشیددم :) یک کم که نشستیم رفتیم خونه مامان بزرگ لیمو اونجا هم یک کم بودیمو شام برگشتیم خونه ما و لیمو جون شب را د ر منزل ما سپری کرد:) 

از فردا فردای جدیدی آغاز می کنیم. خدایا کمکمون کن که جاودان باشیم 

می بوسم روی ماهتو خدای مهربونم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.