پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...
پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...

خواستگاری رسمی

و بالاخره شب خواستگاری فرا رسید... :) 

هممون آماده بودیم و منتظر... دل تو دلم نبود پر از استرس و نگرانی و خجالت بودم رفته بودم رو تختم دراز کشیده بودم حرفی نمیزدم مامانم می گفت چرا انقد ناراحتی مگه داریم به زور شوهرت میدیم:)؟ 

ساعت 8:30 بود که لیمو و بابا و مامانش اومدن با یه دسته گل با رزهای قرمز و سفید و شیرینی اومدن. منم یه احوالپرسی کردم باهاشونو رفتم تو اتاق تا وقتی به صحبتایه اصلی رسیدن بیام بیرون. اولش تو سکوت بود انقد ساکت که بابام تلویزیونو روشن کرد:) بعد کم کم درمورد کار و آب و هوا و ... این چیزا حرف زدن بابامم تلویزیونو خاموش کرد کم کم داشتن میرفتن سر اصل مطلب... باباش گفت غرض از مزاحمت اومدیم دخترتونو باهاتون شریک بشیم نصف دختر ما بشه نصف شما :) بعد هم تعارفات و پرس و جو از شرایط کاری لیمو و برنامه هاش. همه چیز داشت خوب پیش می رفت، من و لیمو رفتیم تو اتاقم تا حرفایه دیقه 90 بزنیم، بهم قول دادیم که شرایط خوبی برای هم بسازیم و به خواسته های هم احترام بذاریم...رفتیم بیرون از اتاق و همه نظرمو خواستن منم گفتم هر چی مامان و بابام صلاح بدونن و تصمیم بگیرن براام محترمه اما نظر خودم مثبته و می خوام که شرایط فعلی دیگه ادامه پیدا نکنه، بابامم گفت منم به نظرت احترام میذارم و خواست شماست که مهمه بالاخره ما می دونیم که چند ساله یه عشق پاک دارین و حتما همو شناختین و تصمیمتونو گرفتین. همه گفتن مبارکه بعد هم صحبت مهریه شد و نظر ما بر 313 سکه بود که به اونا گفتن چون پاییز خانوم عروس بزرگمونه دلمون می خواد 400 تا سکه مهرش کنیم و همه با رضایت به بحث مهریه خاتمه دادن. قرار بله برون شد برای یک فته بعد اما چون خواهری و شوهرش معلوم شد که نمی تونن باشن به تعویق افتاد و هنوز تاریخ ذقیقش معلوم نیست. اما سه شنبه 11 شهریور میریم برای آۀزمایش های پیش از ازدواج :) 

فعلا همینا :)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.