پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...
پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...

آزمایش

۹۳/۶/۱۱ ساعت 7:34 دقیقه صبح: 

در حال برداشتن کیفمم که لیمو زنگ میزنه که من نزدیکم آماده باش که البته من از ذوق از دقایق قبل تر آماده بودم. بدو بدو کفشمو می پوشم میرم پایین تا اول برم شرکت کارت بزنم بعد برم. کارتمو زدم رفتم سمت لیمو که بهم گفت برو لباستو عوض کن با این لباس نیا مناسب نیست لباس فرمت برای بیرون منم بداخلاق شدم گفتم دیر میشه بیا بریم می خوام برگردم سر کار بعدش اما گفت نه منم زودی پریدم عوضش کردم و رفتیم. ساعت تقریبا 8:30 بود که رسیدیم به آزمایشگاه. برگه معرفی ناممونو دادیم و 83 تومان ناچیز!!! هم برای دو تا آزمایش و واکسن پرداخت کردیم. اول نوبت لیمو بود، آزمایش خون ازش گرفتن بعدشم اعتیاد. بعد منو صدا زدن تا برای اعتیاد برم. اینا که تموم شد چون بالای 24 سال بودم باید می رفتم واکسن کزاز بزنم. چون صبحانه نخورده بودم گفت برو یه چیزی بخور بیا. من و لیمو جون هم رفتیم بیرون یه چیزی خریدیم رفتیم تو ماشینمون خوردیم رفتیم بالا. واکسنه اصلا درد نداشت اما از غروب درد گرفت تا امروز صبح که مثه سنگ شده دستم نمیشه تکونش داد انقد درد داره. بعد از واکسن رفتم سر کلاس مشاوره که اصلنم به درد نمی خورد یه کتابم بهم دادن واسه لیمو اینا هم فقط گفتن برین از همسراتون کتابو بگیرین بخونین! همین. جواب آزمایش چون روز بعد آماده میشد خودمونم نمی تونستیم بریم بگیریم دادیم به خاله لیمو که خونش خیلی نزدیکه آزمایشگاهه. به زور لیمو منو برد خونه خالش که مامان بزرگ و شوهرخالشم بودن یه کوچولو نشستیم رفتیم تا من بتونم برگردم شرکت. خیلی حس خوبی داشتم و دارم. از داشتن لیمو از انتخابش خیلی راضیم... خلاصه رفتیم با هم ناهار خوردیم بعد لیمو منو رسوند خونه لباسمو عوض کردم رفتم شرکت لیمو جونم رفت سراغ کارش...

نظرات 2 + ارسال نظر
تنهای بی پروا چهارشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:51 ب.ظ http://sitekhoob.blogsky.com/

لیمو ... چه اسم زیبایی انتخاب کردی ... آورین آورین

تنهای بی پروا چهارشنبه 12 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:56 ب.ظ http://sitekhoob.blogsky.com/

میخواستم وبتو ببندم حیفم اومد اینو بهت نگم ... نوشتن خاطرات بسیار خوبه ولی بیشتر از احساساتت بنویس ... مردم زیاد علاقه به خوندن حاشیه های تکراری زندگی ندارن ... مثلا بگو وقتی لیمو بهت گفت برو لباستو عوض کن چه احساسی بهش پیدا کردی

از کامنت خوبت ممنونم. اگه پست های قبلیمو خونده باشی بیشتر از احساسم گفتم اما این روزا که مشغولم زیااااااااد فقط میخوام بنویسم که از دستش ندم اما بازم چشم :)

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.