پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...
پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...

پیله ام را بشکاف

نه این من نیستم

چه ساده گول میخوری!

من روباه شده ام

یا که تو زاغک؟

بی شک تو همان ساده دل پاک دلی

                               خالصی

                             تک رنگی

                      چشمهایت شفاف

             پوستت بدبو نیست...

این منم که فریبا شده ام

چونکه روباه شده ام

ـ حالم از این همه دورویی خویش بهم میریزد ـ

چقدر به تو می آید...لباس جدیدت را می گویم!

    " آینه می گوید"

چقدر زیبایی!

  " تو می گویی"

این پاکی ساختگی از آن من نیست

لباس جدیدم را میگویم

مال من است

لیک از آن من نیست...

خود بافته ام آن را

با میل های ریا

با پشم های دروغ

تو بشکافش...بشکاف....پیله ام را بشکاف

شناختی؟

آری!من همان تن سپرده ی بی آبروی شهرم

که ذوب شدم در سیاهی

در نگاه هوسران جوانک های شهر

هزاران نفس از من می گذرد

از آن روزها میگذرد

و اینک

جای "مریم" نقش بازی میکنم

و عجب هم خوب بازی می کنم!

چقدر این قداست ساختگی شیرین است

چقدر دوست دارم پاک باشم

یا که کمتر....زاغکی باشم!

بهار خانم ۲۰ آذر ۹۰

نظرات 1 + ارسال نظر
مرتضی سه‌شنبه 4 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:29 ب.ظ http://kooris-6.blogsky.com/

سلام!
چقدر قشنگ گفته !مرسی از شما هم بابت نگارشت!؟
موفق باشی
بیا وبلاگم بروزم...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.