پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...
پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...

ایستگاه-مترو-بهشتی

بلندگوی قطار اعلام میکند: 

ایستگاه هفت تیر... 

قطار سبک می شود 

همهمه کم میشود 

فریادها خاموش می شود 

و من 

راحت تر بر تو تمرکز می کنم

 

 قطار می گذرد... 

شهید مفتح... 

خودم را جابجا میکنم 

از میان جمعیت می گذرم 

به در قطار نزدیک می شوم 

قطار می گذرد... 

شهید بهشتی! 

قطار می گذرد... 

من می مانم 

شتاب جمعیت مرا همرا می سازد 

گام هایم را تند می کنم 

به خیابان که می رسم, 

قدم هایم طنین انداز می شود 

نامش بهشتی است 

- برای من جهنمی ست که مپرس - 

جهنمی که آغازگر دوری دستانت 

حرم نفسهایت 

مهربانی چشمانت شد 

با هر گامم خاطراتمتن مرور می شود 

600 گام تا پایگاه علم مانده 

کم است برای 6سال مرور خاطرات 

اما می اندیشم... 

14 روز می گذرد 

هنوز در حسرت لمس دستانت در این خیابان جهنمیم 

آری!خیابان جهنمی... 

هنوز هم خیابان جهنمی زیر گام های من است 

با تو اگر بود همان بهشتی بود... 

بهار خانم  دهم اسفند 90

نظرات 1 + ارسال نظر
marjan شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 05:45 ب.ظ

تو تهرانی پس؟؟؟
چراااااا؟
اینهمه راه؟؟؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.