پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...
پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...

بهار افسرده

چند ساعته که اصلا حالم خوب نیست.جسمم سالمه اما روحم... 

نمیتونم هیچ کاری کنم... 

همش اشک 

نفسام دیر بالا میاد شاید بخاطر بغضیه که نذاشتم خوب بشکنه و هق هق کنم 

هر کاری میکنم اشکم سرازیر میشه 

رفتم سراغ نقاشیام 

تا به کارام نگاه کردم گریه ام گرفت 

یه موسیقی لایت میذارم  

یه لیوان آب 

آبرنگام 

فابریانو 

کاتر...بهش خیره میشم...دیوونه شدی؟ 

ازش میگذرم 

با نهایت فشاری که رو کاتر میارم برای بریدن مقوا خودمو خالی میکنم...یه لحظه فکرم میره پیش گل های فرش...نکنه زخمیشون کرده باشم؟ 

زخمی شدن...بازم اشکم سرازیر میشه,شاید برای اوناست اینبار 

مقوامو رو تخته فیکس میکنم...چی میخواستم بکشم؟با صدای مامانم به خودم میام...میگه 3بار صدات کردم کجایی؟چشمامو که از رو مقوا برمیدارم 17 دیقه گذشته!!!!!!!!!!!!من کجا بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟هیچی یادم نمیاد 

مقوام هنوز سفیده قلمورو که میگیرم میکشم رو صورتم...چقد نرمه...اشکامو با اون پاک میکنم... 

با هر آهنگ جدیدی که شروع میشه بازم منم که اشک میریزم 

در اتاقمو میبندم تا کسی سرزده نرسه منو ببینه 

فقط مقواهای نازنینمو خط خطی میکنم 

مامانم میاد ببینه چی کشیدم 

باهاش تند حرف میزنم!!!!اون چه گناهی داره تو دیوونه شدی؟میره بیرون و این منم که بازم گریه.... 

چه مرگمه؟ 

لیمو اس میده اما خیلی زود میخوابه... 

تنها شدم دوباره 

ابزار نقاشیمو جمع میکنم شاید دیگه گریه نکنم...شاید دلم تنگه نقاشی باشه اینجوریم...شاید چون ذهنم آشفته و نمیتونم بکشم چون دور شدم از رنگام گریم میگیره 

میرم سراغ آینه های ناگهان...قیصر هم دیگه نمیتونه افکارمو عوض کنه...حالم عوض نمیشه 

کتاب بعدی...فروغ برام همیشه فال حافظه,شبیه منه انقد احساس نزدیکی میکنم باهاش که گاهی وقتا فک میکنم دفتر خاطراتمه ...چشمامو میبندمو یه صفحه میارم: 

همه می ترسند ،اما من و تو

به چراغ و آب و آیینه پیوستیم

و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دونام

و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است...  

همای تو گوشم زمزمه میکنه و من سعی میکنم یه صفحه از کتابی که تو دستمه بخونم...نمیشه.جمعش میکنم... 

در اینجا مردم آزاریم  

در آنجا از گنه عاریم... 

باید سعی کنم بخوابم 

دلم میخواد تنها باشم 

میخوام فقط گریه کنم 

با صدای بلند تا راه نفسم باز بشه 

کم آوردم...من تحمل این همه فکر و دلواپسی ندارم...به شدت احساس ضعف میکنم...ظرفیتشو ندارم 

خدایا حواست بهم هست؟

نظرات 1 + ارسال نظر
مرجان سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:17 ب.ظ

میسی عسیسسسسسسم
رمز اخراجیت باز نمیکنه چراااااااا
مشکل چیه؟
خب بگو دیگه مردم از فضولی!!!

رمزش همونه باز میشه مرجان جون!!!!
لیمو داره از انشگاه اخراج میشه :-(

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.