پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...
پاییز میگذرد

پاییز میگذرد

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌ منطق من بوی دلتنگی میدهد...

حال این روزهای من ابریست...هیچ آفتابی نخواهد آمد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

7

امروز یه روز خییییییلی قشنگ بود! هفتمین سالگرد عشقمون...این هفت خوش یمن امسال با روز زن هم مصادف شد.اتفاق خیلی جالبی بود...لیموی مهربونم از دیشب شونصد بار بهم تبریک گفت قربونش برم ...5 صبح امروزم یه اس ام اسی داد که پر از صدای قلب مهربونش بود. صدای قلبشو می شنیدم، پر از عشق و صداقت بود...هیچ چیز بیشتر از این بهم نمی چسبید که صبح با آلارم گوشیم چشمامو باز کنم یه نگاه بندازم به گوشیم ببینم از عشقم پیام دارم، پیامشو که خوندم پر از انرژی شدم انقد بال و پر گرفتم که دیگه تو کالبد خودم جا نمیشدم...لیموی خوش قلبم من بهت ایمان دارم. تمام تلاشتو برای جبران کردن روز تولدم که به معنی واقعی کوفت شد بخاطر همراه نبودنت فهمیدم. بخاطر قلبت که تو روز عشقمون دادی دستم تا خوب ببینمش سپاسگزارم!


مامی نوشت: مامان نازم روزت با یه عالمه گل مثه خودت مبارک. با تمام وجود عاشقتم. دستتو واسه همه فداکاریات می بوسم...

این متن رو یه بانوی خوبی تو وبلاگش نوشته بود فکر کردم خوندنش خالی از لطف نباشه
بخونید

این مردهای غمگین نازنین !
یک وقت هایی فکر میکنم مرد بودن چقدر می تواند غمگین باشد. هیچ کس از دنیای مردانه نمی گوید. هیچ کس از حقوق مردان دفاع نمیکند. هیچ انجمنی با پسوند «... مردان» خاص نمیشود. مرد ها نمادی مثل رنگ صورتی ندارند. این روزها همه یک بلند گو دست گرفته اند و از حقوق و دردها و دنیای زنان می گویند. در حالی که حق و درد و دنیای هر زنی یکی از همین مردها است. یکی از همین مردهایی که دوستمان دارند. وقتی میخواهند حرف خاصی بزنند هول می شوند. حتی همان مرد هایی که دوستمان داشتند ولی رفتند...
یکی از همین مرد های همیشه خسته. از همین هایی که از 18 سالگی دویدن را شروع میکنند. و مدام باید عقب باشند. مدام باید حرص رسیدن به چیزی را بخورند. سربازی، کار، در آمد، تحصیل... همه از مرد ها همه توقعی دارند. باید تحصیل کرده باشند. پولدار، خوشتیپ، قد بلند، خوش اخلاق، قوی... و خدا نکند یکی از اینها نباشند...
ادامه مطلب ...

تولد 25 سالگی

امروز در کمال ناباوری 25امین سالگرد تولدمو تو تنهایی خودم جشن گرفتم. خیلی سرد و سنگینه که روز تولدت مثه همه روزا باشه...عادی یکنواخت...فقط تعداد تماس و اس ام اسایی که تو اون روز به سمتت میاد چند  تا بیشتر از روزای قبل باشه. مثه همیشه اولین نفری که تولدمو یادش بود و بهم تبریک گفت مامانم بود و خواهری کوچیکمو و آقای پدر به تبعشون که امروز باز هم باهام تماس گرفتند. همکارام برام یه جشن کوچولو گرفتن و عکس انداختیم. می خندیدم سعی می کردم خودمو شاد نشون بدم تو روز تولدم اما تو دلم طوفان بود تو گلوم بغض!!! از غروبای جمعه هم دلگیرتره امروز. تنهااااااامconnie_wimperingbaby.gif


+ خانواده نوشت: دوستتون دارم بهترینای من


+ همکار نوشت: امسال با شما تولدم زیبا شد مرسی از خوبیاتون...عمر آشناییمون خیلی کمه اما عمقش از خیلی رابطه ها بیشتره. دوستتون دارم: مرضیه، عاطفه و حنانه عزیزم، مریم...

+ خدا نوشت: نمیدونم چی بگم اصن با جه رویی بگم...هر روز تو فکرتم به یادتم می خوام یک قدم بلند بردارم سمتت اما انگار انقدر دور شدم تنبلیم میاد یا امیدی به بازگشت ندارم خودت دستمو بگیر منو بکش تو آغوشت که دلم برا بوی خدا تنگ شده.girl_cray.gif



عنوان ندارم خب...

چقد کسالت باره آخه این زندگی؟ از این همه یکنواختی دارم بالا میارم دیگه...به این زندگی جدید عادت کردم، کوچیکترین تلاشی هم برای تغییرش نکردم . فقط ذهنمو هر روز با برنامه ها و ایده هام شلوغو شلوغتر می کنم انقد که انتخاب اینکه کدومشو بذارم تو اولویت تا سمتش برم سخت شده برام. 

اتفاق خوب تو روزهای اخیر سر کار رفتن لیمو بود که خداروشکر اونو خیلی آروم کرده، بکار کار خیلی تحت فشار و استرس بود...اما الان فوق العاده آروم و مهربون و آقا و خوب و عشقولانه و همه صفتایه خوب شده فقط موضوع خدمتشه که داره آزارم میده و سبب ناامن شدن شغلش میشه! 

منم که تو شرکت اوضام خوبه، واحدمو عوض کردم و با مدیریت جدید مشکلی ندارم، چون تنوع کارم زیاد شده و همکارام دوروبرم هستن متوجه گذشت ساعت کاری نمیشم. همکارایه خوبی دارم که دوسشون دارم: حنانه و عاطفه 

خواهری مشغول پایان نامه و جهیزیه خریدنه آخه شاید جشن ازدواجشونو تیر برگزار کنن...خوبیش اینه که بابام بعضی چیزا که واسه اون خریده واسه منم گرفته و ن هم به نوایی رسیدماما همش بهش الکی میگم نه بابا جون واسه منو بذار بفروش حالا کو تا من ازدواج کننننننننننم!   

رااااااااستی آزمون ارشد انقد مسخره بود هیچی از ده سال کنکوری که زدم نیومد منم فقط زبان زدم! کاش قبول بشم!!!!! خیلی هم آرزوی بزرگ و دست نیافتنیه اما خب دلم میخواد 

خدایا عنایتی بفرما:) 

+لیمو نوشت: یه خسته نباشید ناب واسه همه خستگیات تقدیم بهت عزیزک 

accomplished

ماموریت انجام شد....بعله رفتم پیش مدیر عامل محترم و همه چیز بهش گفتم اونم خیلی راحت گفت شرک گ... می خوره مگه دست اونه؟منم گفتم تورو خدا فقط دستور بدید واحدمو عوض کنن ایشونم گفت یه هفته صبر کن قراره تغییر و تحولات اجرا بشه حتما درستش می کنم شرک هم در اون پست نخواهد ماندحالا بهار خانوم موند و یه هفته انتظار  کاش زودتر انجام بشه واقعا بریدم. 

لیمو اومد حساب کتاباشو بابت آزمون انجام داد و سریع پر زد و رفت...ندیدمش یه هفته حالا تا هفته بععععععد که میشه دو هفته دوری لیمو باید صبر کنم 

نمی دونم اصلا داره چیکار میکنه جواب اس ام اسامم کمه کم با ۴۰ دیقه تاخیر میده اصلا هر وقت این بچه میره خونه عموش خون به دلم می کنه نمیدونم جه خبره اونجا مگه!!!نمیگه هم کی برمیگرده خونشون   

راستی خدا جون بارونت هوارو یک کمی پاک کرد...معلوم نیست اگه نبودی یا بودی اما به فکر ما نبودی چی سرمون می اومد.واسه همه خوبیات شکر...هزاران بار شکرت

جنگ

بالاخره چیزی که نباید اتفاق افتاد و من و شرک دعوا افتادیم.ماجرا از اونجایی شروع شد که صبح کله سحر که رسید بخاطر برخوردی که از روز قبل پیش اومده بود دلش پر بود شروع کرد به گیر دادن منم که هفت ماه تمام رفتارایه گندشو تحمل کردم و حسابی پر بودم خودمو خالی کردم و جلوش ایستادم و هر چیزی گفت جوابشو دادم و گفتم که خیلی رفتارایه بدی داری و کارای شخصی خودتم انجام نمیدی و به من محول میکنی...گفتم تا به حال هر چی گفتی انجام شد اما از این به بعد خیر فقط وظایفمو به عنوان کارشناس واحد انجام میدم من مسئول دفترت نیستم شما هم پست سازمانیت ایجاب نمی کنه مسئول دفتر داشته باشی....خلاصه امروزم قهر بودیم و ترجیح دادم سلام کنم و خداحافظ.فردا هم وقت دارم برم پیش مدیر عامل میخوام از کاراش پرده برداری کنم و همچنین درخواست تغییر واحدمو بدم امیدوارم جایی که مد نظرمه حداقل سرپرست عقده ای نداشته باشه. 

دیروز رفتم کلاس نقاشی وقتی برگشتم انقد سرفه کردم از این هوای آلوده حالت تهوع گرفته بودم...همه تعطیل بودن جز ما سخت تنان انگار آبشش داریم...ولله 

لیمو این هفته میاد برای آخرین هفته کلاسش و هفته آینده هم ایشالله آزمونشه...موفق باشی دلبرک  

روزانه نمیدونم چندم!

خدا نوشت آغازین:خدا جونم تو که بلدی چیزیم ازت کم نمیشه اگه یه معجزه کوچولو کنی!!!!!هااااا؟نظرت چیه؟   

                        منو عشقم         

تعطیلات خیلی خوبی داشتم حسابی استراحت کردم و تند تند لیمو دیدم تا ذخیره بشه...دیگه مگه می تونستم بیام سر کار پشتم حسابی باد خورد برنامه خوابمم بهم خورد تا دوباره ساعت بدنم تنظیم بشه با چشمایه زنبوری و چرتی میرم سر کار 

قراره تحولاتی توی شرکت رخ بده که مربوط به بخش ما هم میشه.قراره یه چارت سازمانی مشخص بدن بهمون و البته خداروشکر انگار از این مدیریت و معاونت فعلی جدا بشیم و به طور مستقل و زیر نظر مدیر عامل و مشاور عالیش فعالیت کنیم که صد البته بهتر میشه چون واقعا مدیریت بدجنسی داشتیم هر چند معاونتمون بد نبود اما خب اضافه کار و ارزیابی عملکرد و حقوق دست مدیریتمون بود که قدری بخیل بود...اگه گسترش بدن بخشمونو احتمالا نیروی جدید هم میدن و این یعنی سبک شدن کار من و بیکار شدن شٍرک .  

سریال دختران حوا سرگرمی جدیدم شده حیف که فقط روزایه زوجه ِچون ساعت ۷ پخش میشه فعالان اجتماعی پرخواب می تونن ببینن  

حس میکنم به زور فقط می خوام بنویسم بهتره بجای پراکنده گویی برم ۴تا تست بزنم حداقل دلم نسوزه ۱۷تومن دادم لای کتابمو باز نکردم... 

لیمو نوشت: خب یه کم پیگیر باش دیگه همش من باید یادآوری کنم؟دههههههه 

مامان بابا نوشت:نفسم به نفستون بنده دوستون دارم بخاطر خودتون نه بخاطر خوبیهاتون در حقم 

خواهر کوچیکه نوشت: میدونم که تقریبا بعیده که یه روز اینجارو بخونی اما عزیزکم بدون که حالم خرابه از خراب بودن حالت.امیدوارم به رشته و دانشگاه مورد نظرت دست پیدا کنی تا بتونم مثه قبل شاد و بدون استرس و سرشار از هیاهو ببینمت.دعات می کنم گلک.

!

بالاخره بعد از مدت مدیدی اینجام....از آخرین باری که اومدم چقد خبببببببببر بووووووود 

از فردا که برم سر کار و برگردم به مدت یک هفته مرخصیم...هورااااااخسته شدم واقعا یه تعطیلی میخواستم که بتونم بهش مرخصیمو وصل کنم تا طولانی بشه که جور شد. 

این روزا حالم خیلی بهتره کلاسای نقاشیمو دارم ادامه میدم و واقعا لذت می برم استاد قدیمیمم پیدا کردم و از این بابت بسییییییار مسرورم اصن جون می گیرم ازش 

خببببببببببب.... بهار خانوم در حرکتی انتحاری(انتهار!!!) کنکور ارشد نقاشی شرکت کردهنمی دونم واقعا یهو چی شد چی دیدم تو خودم شاید خواستم علاقه ای که همش مثه سایه بود برام یه آرزو شده بود برای دوره کارشناسیم بهش برسم...از ته دل ارزومه قبول بشم اونم با چه وضعیییی فقط قراره ده سال کنکور هنر بزنم برم سر آزمون 

لیمو مشغول خوندن مدیریت صنعتیه!!! 

فعلا همین!

روزهای خاکستری

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.